کرم زشت و بد اخلاق، آرام دور خودش پیله ای تنید؛ میخواست تغییر کند، تا زمان او راعوض کند...

روزها گذشت..کرم درون پیله، تنها ی تنها بود.

روزی خواست پیله را بگشاید...

زمستان سردی بود..بادها بی رحمانه بر بدن نازکش شلاق میزدند...

دوباره به درون پیله خزید...تا بهار بیاید..

منتظرشد...ولی بهاری از راه نرسید..

کرم کوچک، درون پیله گریست..اما کسی صدای گریه هایش را نشنید..

کسی درد تنهاییش را حس نکرد...

کرم کوچک و تنها غصه  میخورد..ولی کسی کنارشنبود..

کرم، تنهای تنهای..درون پیله گریست...و  روزهاگذشت..و کسی درد و غمش را ندید..

پیله را باد برد

وپروانه ای  بی جان، روی زمین افتاد.

(غریبه)

دسته ها :
دوشنبه سی یکم 1 1388
X