پنجره را گشودم....

وای از ان زمانی که پنجره باز شد...

کاش هیچ گاه این پنجره، باز نمیشد...

پشت این پنجره،

 مرداب ها بود و دشت ها...

کویرها بود و باغ ها...

میبینی انسان هاچه گونه به سوی این مرداب ها هجوم میبرند؟؟؟

پشت این پنچره دنیایی از تنوع و رنگ انتظار هر "پنجره گشا" را میکشید...

انسانهایی  که پشت این پنجره نشسته اند،

از سراسر دنیا،

 با هر ملیت و قوم و مذهبی 

 با هر قلم و هر اندیشه ای..

.این پنجره مرا ساعت ها کنار خود نشاند...

روزها گذشت...

پنجره ها باز و بسته شدند...

از این پنجره سرکی به پنجره ی همسایه می کشیدم...

رنگارنگ تر و دلفریب تر...

ا ز این پنجره به ان پنجره

قاب همه ی پنجره ها یک زنگ ...

اما درونشان سیاه و سفید و قرمز است...

پردهایشان توری،گلدار نازک و ضخیم اند..

.گاه این پنجره ها پرده دری می کردند...

از پس این پنجره ها دوست ها دیدم و دوست نماها...

حرف ها شنیدم و دردها...

پنجره های قرمز را بستم تا سفیدها باز بمانند...

اما در اعماق سپیدی این پنجره ها، ظلمات نهفته بود...

سالها میگذرد..

هنوز هم اسیر این پنجره ها هستم...

هنوز پنجره ها خاکستریند...

و من مانده ام و این پنجره ها....

.......

 

 

تو

تو که اکنون پنجره ای به سوی وبلاگ من گشوده ای.....

تو هم اسیر این پنجره ها شده ای؟؟؟       

.


دسته ها :
سه شنبه دوم 7 1387
X